وانشات Vacation With V

تعطیلات با وی (Vacation With V)

_تعطیلات با وی همیشه خوش میگذره!!

کاپل: ویکوک/کوکوی

ژانر:عاشقانه،طنز

موزیک ویدیو NO و DNA از بی تی اس

~*~*~*~*~*~

لینک دانلود پی دی اف

~*~*~*~*~*~*~

.:"لینک ناشناس نویسنده جهت نظر":.

 

 

بازم همون در و دیوارای سفید.میز سفید و هر چیز کوفتی دیگه که تو این مدرسه بود سفید بود.نیشخند زدم.

 

دوباره اون مرد قرصای قرمز رنگو رو میز گذاشت و ما مجبور به خوردنش بودیم. اعداد و ارقامی که از جلو چشمام رد میشدن و مطالب و حرفایی که هیچی ازشون نمیفهمیدم.حفظ میکردم اما نمیتونستم بفهمم چجوری.این مدرسه همه چیزش عجیبه.

 

بعد تموم شدن اون ساعت های مزخرف بالاخره مدرسه تموم شد و من با لبخند مشغول جمع کردن وسایلم شدم.

 

نامجون هیونگ با حرص مشغول غر غر کردن شد:«یه خونه خوب و یه ماشین خوب.این چیزا خوشحالی میاره؟؟من اصلا پدر مادرارو درک نمیکنم.»

 

با خنده گفتم:«اوکی هیونگ انقد غر نزن.»

 

نامجون یکم با شک نگام کرد و گفت:«ببینم تو چرا انقد خوشحالی؟؟»

 

همونطور که داشتم با خوشحالی به سمت در میرفتم گفتم:«فردا روز تعطیله.قراره با وی برم تعطیلات.»

 

نامجون اویی کشید و گفت:«حالا کجا میخوای بری؟؟»

 

با فکر به لبخند وی لبخند سرخوشی زدم و گفتم:«نمیدونم.»

 

نامجون با حیرت و صدای تقریبا بلندی گفت:«چی؟؟نمیدونی و انقد خوشحالی؟؟»

 

تند تند سرمو بالا پایین کردم که تکخند ناباوری زد و گفت:«جونگا با شناختی که من از خونوادت دارم میدونم که نمیذارن امشب بیرون بری و فردا شب هم نمیذارن بیرون از خونه بمونی.پس میشه بپرسم یه نصفه روز تعطیلات چه خوشحالی ای برات میاره؟؟»

 

کوله پشتیمو رو دوشم بالاتر کشیدم و با لبخندی که از رو لبام جدا نمیشد گفتم:«اوه نه وی تونست مامان بابارو راضی کنه که امشب با هم بریم.البته اگه هم نتونسته باشه مهم نیست.به هر حال هر جا با وی باشه خوش میگذره.»

 

نامجون سری از روی تاسف برام تکون داد و با زدن عینک دودی مخصوصش ازم فاصله گرفت.

 

سوار ماشین شدم و به رانندم سلام دادم.

 

اونم بعد سلامی منو بی حرف به خونه رسوند.

 

بعد خوردن غذام تو تنهایی و تشکر از خانم کانگ که آشپزمون بود،برگشتم اتاقم و تکالیفم رو انجام دادم.

 

تا امروز تیکه تیکه ساکمو جمع کرده بودم پس فقط باید یکم استراحت میکردم.

 

------------------------------------------------------------------------------------------

 

بعد از اینکه بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و ایستادم.

 

غروب بود و به زودی تهیونگ میومد دنبالم.

 

زودی لباس پوشیدم.یه تیشرت قرمز با نوشته های رنگی رنگی و کت لی با یه شلوار آبی آسمونی چیز خوبی میشد.

 

موهامو شونه کردم و یکم برق لب زدم.

 

بعدم با شادی کولمو که نقش ساک رو داشت برداشتم و بیرون رفتم.

 

بپر بپر از پله ها پایین رفتم و بی توجه به اخم مامان بابام به سمت ماشین مشکی رفتم.رانندم درو برام باز کرد و نشستم.

 

بعدش راه افتاد سمت فرودگاه.

 

همین که به سالن فرودگاه رسیدیم،با یه نگاه شناختمش.یه لباس سفید و دستمال گردن قرمزی که مثل کروات بسته بودش.با شادی دویدم سمتش که با تعجب نگام کرد.

 

این چرا اینجور شده؟؟

 

با تعجب گفتم:«چیزی شده وی؟»

 

ابروهاش بیشتر بالا رفت.با تعجب و حیرت گفت:«وات؟؟؟شما اسم منو از کجا میدونید؟؟»

 

ایندفعه نوبت من بود که تعجب کنم.با حیرت گفتم:«من...منظورت چیه تهیونگ؟؟»

 

نکنه مثل این فیلما حافظشو از دست داده؟؟

 

شایدم من دارم خواب میبینم؟؟آره حتما همینه وگرنه چجور میشه مامان بابای من انقد راحت بهم اجازه بیرون رفتن بدن؟؟هیچ جوره راه نداره.

 

ولی خیلی حیف میشه اگه همش خواب باشه.از فکر اینکه دارم خواب میبینم با ناراحتی لبامو جلو دادم.

 

با حس نیشگونی از بازوم با ترس داد کوتاهی زدم و دستمو گرفتم.

 

وی داشت بلند بلند میخندید و در همون حین تیکه تیکه میگفت:« وا...وای خدا... خیلی باحالی....... یعنی...یعنی واقعا...واقعا فکرمیکردی داری خواب میبینی؟؟...اوخ خدا.......نترس بیداری.توی نگاه اول شناختمت.»

 

و با لبخند مهربونی نگام کرد.

 

با ناراحتی بهش چشم غره رفتم که دستمو گرفت و برا رانندم دست تکون داد.

 

دستمو کشید و به سمت بازرسی فرودگاه رفتیم.

 

همین که خواستن حلقه اشو دربیارن که از اون چهارچوب رد بشه با اخم گفت:« درش نمیارم.»

 

مامور فرودگاه با تعجب و اخم گفت:«یعنی چی درش نمیاری؟؟بده من بینم اونو.»و دستشو دراز کرد که حلقه رو از تهیونگ بگیره اما تهیونگ با جیغ گوش خراشی پشت من قایم شد و گفت:«نمیخوام.مال عشقمه قول دادم هیچ وقت درش نیارم.یا با حلقه ردم میکنی یا خودتو از پل جهنم رد میکنم»

 

مامور بیچاره نمیدونست بخنده یا حرص بخوره.منم دست کمی از اون نداشتم. فقط به جای حرص خوردن دلم میخواست قربون صدقه اش برم.

 

اون حلقه رو موقعی که به عشقمون اعتراف کردیم خریدیم.یه حلقه نقره ای ساده که روش سه تا نگین سفید داشت.

 

ماموره هم با دست زد تو پیشونیشو گفت:«حالا نمیشه یه ثانیه در بیاری و از این کیت کوفتی رد بشی؟؟»

 

من که میدونستم الان دوباره تهیونگ لج میکنه،دستشو گرفتم و خیلی آروم حلقه رو درآوردم و در جواب اخمش گفتم:«تو برو.منم زودی میام»

 

_بابا مگه میخواد کجا بره؟؟از یه چهارچوب میخواد رد شه ها

 

تهیونگ یه چشم غره دیگه نثار مامور بیچاره کرد و فوری از کیت رد شد.همین که صدایی نشنید زبونشو بیرون آورد و با نیشخند گفت:«ها ها دیدی؟؟ضایع شدی؟؟»

 

ماموره هم حلقه رو از من گرفت و محکم کف دست تهیونگ گذاشت.منم بی دردسر از کیت رد شدم و کولمو برداشتم.سرمو که بالا آوردم هنوز نگاه اخم آلود تهیونگ و اون مرده خیره بهم بود.

 

انگار داشتن مسابقه میدادن.

 

دست تهیونگو کشیدم که دو تا انگشتاشو مثل وی انگلیسی علامت مخصوص خودش گرفت و بعد از اینکه چشمای خودشو نشون داد،با همون اخم با انگشتاش به مرده اشاره کرد.یعنی"حواسم بهت هست"

 

سوار هواپیمای خصوصی خانواده کیم شدیم.

 

بعد از اینکه هواپیما بلند شد و یه آبمیوه خوردیم،تهیونگ یدفعه با ذوق گفت:«راستی میدونی کجا قراره بریم؟؟»

 

با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:«معلومه دیگه ججو»

 

تهیونگ که داشت با خوشحالی نگام میکرد،یدفعه پوکر شد و بعدش با دلخوری گفت:«تو از کجا فهمیدی؟؟»

 

با دیدن قیافه اش قهقهه زدم و با خنده گفتم:«چرا قیافتو اونجوری کردی؟؟یه دستی زدم که خودت خودتو لو دادی»

 

ولی وقتی دیدم هنوز دلخوره،براش توضیح دادم:«خب اول از همه اینکه خودت صد دفعه گفتی ویلای ججو واقعا خفنه.من باید میدونستم چه لباسی برای کجا بردارم یا نه؟؟نتیجه اش شد دو تا سوال از بابات و گرفتن جواب یکی از ویلاها.هرچند اونم نمیدونست.از اون گذشته اگه قبل از اومدن به فرودگاه نمیدونستم با دیدن برنامه زمانی اینجا میفهمیدم پروازای این موقع برای ججوعه.»

 

سری به تایید حرفام تکون داد.

 

اما معلوم بود هنوز دلخوره چون نگاشو به بیرون از پنجره داد.

 

با ملایمت صداش کردم:«تهیونگ؟؟»

 

یدفعه با اخم برگشت سمتمو گفت:«اصن تو چرا منو به اسم صدا میکنی؟؟»

 

چشمام در ثانیه گرد شد و تکخند ناباوری زدم.

 

وات دِ هِل؟؟

 

یدفعه چی شد؟؟

 

با تعجب گفتم:«یعنی چی؟؟پس چی صدات بزنم؟؟»

 

با جدیت انگار که داره به یه بچه توضیح میده گفت:«من ازت بزرگترم پس تو قاعدتا باید منو هیونگ نیم یا با ارفاغ هیونگ صدا کنی.»

 

چند لحظه پوکر نگاش کردم و بی حس گفتم:«خب منم هیونگ صدات میکنم دیگه.این تهیونگ اون تهیونگ اسمت نیست»

 

ایندفعه نوبت اون بود که پوکر نگام کنه.یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهم کرد و گفت:«یعنی چی این تهیونگ اون تهیونگ اسمت نیست؟؟نکنه انقد وی صدام زدی یادت رفته اسمم چیه؟؟»

 

یکم سرمو خاروندم و با خنده گفتم:«نه بابا...چیزه...اوممم..اها»و بالا سرم لامپ روشن شد.اما وقتی چهره پوکر تهیونگ رو دیدم بیخیالش شدم و گفتم:«من نامجون هیونگو چی صدا میکنم؟؟»

 

_نامجون هیونگه دیگه!!

 

تند تند دستمو تکون دادم و گفتم:«نه دیگه.جون هیونگ صداش میکنم.»

 

هومی کشید و بی حوصله تر گفت:«خب این چه ربطی داشت؟؟»

 

منم با دلخوری نگاش کردم و گفتم:«خب یدیقه وایسا توضیح بدم.»وقتی دیدم ساکت شد ادامه دادم:« هیچی دیگه اون ته اولی که صدات میکنم برا اسمته و اون هیونگ همون هیونگ بزرگتر بودنته جناب هیونگ نیمممم»تیکه آخر جمله رو با تاکید گفتم.

 

تهیونگ چند لحظه با دقت به حرفام فکر کرد و بعد پقی زد زیر خنده.

 

واه!!دوست پسرم از دست رفت.

 

تهیونگ بین قهقهه هاش گفت:«از..دست تو..جونگ کوکا..آخه..اینم شد دلیل؟؟....»و دوباره قهقهه زد.

 

خودمم خندم گرفته بود.این اصلا دلیلی نبود که من تهیونگو تهیونگ صدا میزدم.ولی تو اون لحظه که دلخور بود و به هر چیز کوچیکی گیر میداد،فقط خندوندنش میتونست حال جفتمونو بهتر کنه.

 

موهای نقره ایشو یکم عقب داد و تو صندلیش عقب رفت و با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد گفت:«بگیر بخواب بچه تا برسیم.شب پارتی گوشت داریم»

 

منم خوشحال خوابیدم.اونقدری اون مدرسه سفید خستم میکرد که برای هیچ کاری جون نداشتم.خوشحال بودم که تهیونگ با من هم مدرسه ای نیست.

 

------------------------------------------------------------------------------------------

 

وقتی چشمامو باز کردم انتظار داشتم با آسمون شب مواجه بشم نه صورت تهیونگ در فاصله میلی متری خودم.

 

برای همین واکنش عادی من یه داد و چرخیدن،و در نتیجه افتادن از تخت بود.

 

تهیونگ دوباره شروع کرده بود به بلند بلند خندیدن.من نمیدونم این چرا انقدر امروز خوش خنده شده.البته این دو روز.آفتاب نشون میده که فردا شده.یعنی امروز شده.اه ولش چی دارم میگم.

 

با ناراحتی و چشمایی که هنوز نیمه باز بود کمرمو میمالیدم و تمام کائنات رو مورد عنایت قرار میدادم.یه دونشونم جا ننداختم تا قشنگگگگ فیض ببرن.

 

تهیونگ اشک چشماشو پاک کرد و کمکم کرد بلند شم.

 

بعدش که دلخور نگاش کردم دوباره یه چیزی یادم اومد.

 

دلخوری و ناراحتیمو فراموش کردم و با تعجب گفتم:«اما تهیونگ چجوریه که من اینجام و روز شده؟؟پس پارتی گوشت دیشب چی شد؟؟»

 

تهیونگ که دوباره دلیلی برای خندیدن پیدا کرده بود با خنده گفت:«چون وقتی رسیدیم به جای دوست پسر یه خرگوش خوابالاو رو صندلی بود که دلم نیومد بیدارش کنم.عوضش بیخیال گشت و گذار شبانه شدم و حالا میخوام با جناب عالی برم ججو گردی.آماده شو که ججو در انتظار ماست.»و بعدش با یه ژست خفن(البته از نظر خودش)عینک دودیشو زد و سمت تخت رفت تا مرتبش کنه.

 

منم بعد از مراجعه به دبلیو سی معروف و شستن دست و رومو کارای دیگه بیرون اومدم.

 

همون تیپ دیشبمو زدم و دنبال تهیونگ بیرون رفتم.

 

اولین مقصدمون طبق معلوم که هر کسی میاد ججو،ساحل سنگی بود و ورزشای روزانه مستر وی.

 

بعد یکم استراحت،چون صبحونه خوردن من طول کشیده بود،دیگه وقت ناهار شد.

 

یه غذای دریایی و البته دیدن نگاه چندش آور تهیونگ به صدفا،کافی بود تا روزمو بسازه.

 

یکم تو آلاچیقای کنار ساحل استراحت کردیم و حدودای ساعت سه بود که راه افتادیم.

 

مقصد بعدیمون تو این تعطیلات یه روزه،یه دکه بستنی فروشی بود و بعدش هم یه دکه دوکبوکی.

 

هیچ وقت درک نکردم چه علاقه ای داره معده خودش و منو با این چیزای گرم و سرد داغون کنه.

 

مقصد بعدی با چشمای بسته من طی شد.

 

همین که پیاده شدیم،میتونستم صدای ویالون رو بشنوم.از آرامشی که از صداش گرفتم،لبخندی زدم. لبخندی که اصولا کم پیش میومد مهمون لبام بشه.اما با وی، همه جوره شادم.

 

زمزمه آرومش رو کنار گوشم شنیدم:«حالا میتونی چشماتو باز کنی.»

 

آروم چشامو باز کردم و با دیدن منظره رو به روم ذوق زده خندیدم.

 

چندین ویالون نواز زن که دو طرف یه پلکان سفید مشغول نواختن یه آهنگ بودن. آرامش بخش ترین چیزی که میتونست نصیبم بشه.

 

_چطوره کوکی؟؟

 

با سوال ناگهانیش یدفعه برگشتم و محکم بغلش کردم.من عاشق ویالون بودم و اگه قوانین سختگیرانه مامان بابام نبود حتما ویالونیست میشدم.

 

با دستش اشک شوقمو پاک کرد و منم با همون ذوقم گفتم:«این محشره وی. واقعا محشره.خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم و عاشقتم.»و دوباره محکم بغلش کردم.

 

با خنده و شیطنت در گوشم گفت:«راه های دیگه ای هم واسه اینکه بهم ثابت کنی عاشقمی هستا. مثلا....»

 

منم که میدونستم منظورش چیه،با خنده یه مشت آروم بهش زدم که با اخم عقب رفت و آخ و اوخ کرد.

 

آروم از پشت بغلم کرد و با هم به صدای ویالون گوش دادیم.

 

همونطور که چشمامو بسته بودم گفتم:«همش حس میکنم همه اینا یه رویای تصادفیه و هر لحظه ممکنه از خواب بیدار شم»

 

دستاشو دورم محکمتر کرد و گفت:«هیچ چیزی تصادفی نیست جونگ کوکا.این دنیای واقعیه نه اون دفتر کتابا.تو هم خواب نیستی.»

 

برگشتم و با گذاشتن لبم رو لبش،خوشی این تعطیلات رو کامل کردم.

 

تعطیلات با وی همیشه خوش میگذره!!

 

هعی یادش بخیر

دیگه کم کم داشت یادم میرفت چی نوشته بودم😂💔

لطفا نظرتونو بگین*^*