~* #سناریو *~
✨🌙 #ویکوک
_کجاست؟
+هوم؟
_تتوی ببرت کجاست؟
+اوه اوم...یه جای خصوصیه....
جونگکوک با چهرهای که کم کم داشت رو به سرخی میرفت،سرش رو کج کرد و همین واکنش،برای کنجکاو کردن تهیونگ کافی بود.
پسر رو به روش به شدت معترض بود که تهیونگ ببر آدمخواری نیست که بقیهی زندانیها ازش صحبت میکنن و اگه هر کی با داشتن یه تتوی ببر،میشد ببر بوسان،خودشم اون تتو رو داشت.
"پس چرا نشون نمیده؟"
کنجکاوی تهیونگ که به اوج خودش رسید،جونگکوک ناخودآگاه سعی کرد با گذاشتن دستش روی کمرش،تتوش رو مخفی کنه.
ولی ای کاش نمیکرد!چون این کارش باعث شد تا تهیونگ با یه نیشخند،بهش نزدیک بشه و تو چشمای درشتش خیره بشه.
_نکنه بالای اون گردالی های خوشگلته؟
تهیونگ با نیشخند پرسید و جوابش،تنها سکوت پسر بود.جوری که جونگکوک تو لباس نارنجی زندان جمع شده بود و عقب میرفت،فقط روی سلطه جوی تهیونگ رو تحریک میکرد.جوری که دلش میخواست خرگوش نارنجی پوش رو تو زندان دستاش حبس کنه و لباش رو میون لباش.
📜🖋از سری داستانهایی که شاید ننویسم یا بنویسم~°~
➰〰 starandmoon 〰➰
ستی میای یه سناریو مثل بمب میندازی این وسط، بعدش میگی شایدددددد شچیتپسچینقپسچیح
من الان دارم از کنجکاوی میمیرم که تو سرت چی میگذرههه
به نظر به شدت جالب میاد لعنتی